سیاهی کبود
دوشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۰۴ ب.ظ
پلک هایت تا پیر شوند و چروک خدا کند همیشه باشد پیر شدنت را آرزو دارم ولی اگر نباشی نفس هایم پیر میشود.خنده هایت عمق دلم جامانده ،بلند شو بخند ،امن یجیب نذر چشمانت،کی باران می آید ؟؟؟زمان لعنتی ،این تاریخ چرا سر گذر ندارد هنوزم همین هفته است.این بخت بدقلق هوایم را دارد و رهایم نمیکند.از تمام شهر بیزارم از هر جایی که تو نمیتوانی بروی از همه ی مغازه های شهر که مقابلشان پایت به زمین میخ میشد و برق چشمانت فریاد میزد که دلت همه ی آنها را میخواهد .به کفش هایم نگاه میکنم هنوز پاره نشده اما بند دلم را پاره میکند ،من نمیدانم دلم بهانه میگیرد اصلا کفشهای سالهای پیری ام را هم از تو میخواهم شاید بهانه ای شد همیشه برایم بمانی ،خدا نکند که نباشی دیوانه ی پابرهنه ی شهر خواهم شد ،بیا با هم تا معجزه قدم بزنیم . غمی غمناک نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر سحر نزدیک است /هر دم این بانگ برآرم از دل وای این شب چقدر تاریک است/خنده ای کو که به دل انگیزم؟قطره ای کو که به دریا ریزم؟صخره ای کو که بدان آویزم ؟مثل این است که شب نمناک است/دیگران راهم غم هست به دل غم لیک غمی غمناک است "سهراب سپهری"
- ۰ نظر
- ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۰۴